دیر نیست

پله های خروجی ایستگاه مترو به سمت بالا خیلی زیاد به نظر میرسید و انگار میتوانست به راحتی یک جوان را از پا بیندازد.

اوکه به سختی پله هارا بالا میرفت ، بر هر پله توقفی کوتاه می کرد و انگار می خواست با هر توقف نفسی تازه کند .

صورت رنگ پریده و عینک مشکی که به چشم داشت کهولت سنش را بیشتر نشان میداد .

کسی که انگار بار ها از این مسیر عبور کرده بود به آرامی رو به رویش قرار گرفت و گقت :

- بهتر بود با آسانسور میرفتین ...

و او ایستاد برای جواب دادن یا ، نفسی تازه کردن ... نمی دانم اما لبانش که تکان خورد به سختی شنیده شد صدایی که از کهولت سن میلرزید :

- فکر نمی کنم ....

شاید او نمی دانست آسانسور هم مقصدی دارد !!!

خانمی که بالاتر روی پله ها ایستاده بود گه گاهی توقف می کرد و با پیرزن مشغول صحبت می شد ...

غافل از اینکه این پیرزن به سختی پله هارا بالا می آید ...

غافل از اینکه برای هر یک پله دو دقیقه نفس نفس میزند ...

غافل از اینکه دست دیگری که نرده ی محافظ را در دست ندارد باید در دستان ظریف ولاک زده ی او باشد ...

غافل از این که باید حد اقل  کنار او قدم بردارد ...

ولی این طور که من دیدم ...

این طور که مردم این شهر رفتار می کردند ...

تصور می شد که از ضعف و ناتوانی او و امثال او فرار می کنند....

غافل از این که

روزی می آید تا حسرت ضعف هایش..

سپیدی موهایش ...

و قامت خمیده اش را بر دل

سخت احساس خواهند کرد ...
 و منی که بیننده ای بیش نبودم

منی که معنی تک تک این کلمات را می فهمیدم

فقط من ! می دانستم آن روز خیلی هم دیر نیست....

melika.bh



نظرات شما عزیزان:

mona
ساعت0:11---9 تير 1394
وبت عاللللللللللللللللللللللیییییی یییییییییییی بود عاشقش شدم.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

.: Weblog Themes By BlackSkin :.